معرفی وبلاگ
با سلام. رفاقت وآشنایی من با شهدا خودش قصه ی طولانی و درازی داره واقعا هم در شهدا همه چی پیدا میشه.........فقط کافیه با هاشون رفیق بشیم امتحانش ضرری ندارخ بخدا...........تا عمر دارید باصفا میشید وبی قرار..........رفیق میخواید شهداء.........خدا واهل بیت میخواید بشناسید شهدا.......خیلی از ماها میگیم کی مثل اهل بیت میشه؟؟؟........ولی بخدا میشه مثل شهدا بود...........چون شهدا هم مثل خود مابودن........تو جمع ما زندگی میکردن.......با خود ماها نفس میزدن........اصلا میدونید چیه؟...........شهدا به ما یاد میدن میشه غیر معصوم بود ولی تو بغل معصوم جون داد.......شهدا زنده اند وما مرده........... نمیخواستم نصیحت کنم فقط میخواستی یه خورده فکر کنیم......بس نیست؟؟؟؟؟........التماس دعای شهادت.یاعلی
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1125735
تعداد نوشته ها : 4110
تعداد نظرات : 39
Rss
طراح قالب
گفت‌و‌گوی اختصاصیرخشان بنی‌اعتماد، محسن عبدالوهاب، عباس محسنی و حمید داودآبادیپیرامون فیلم سینمایی گیلانهدکتر «صمصام دبیری» جانباز دفاع مقدس و پزشک، «محمدرضا شیخ‌محمد» جانباز نابینا و وکیل حقوقی، «حمید داودآبادی» جانباز و نویسنده دفاع مقدس و &l
یا مقلب‌القلوب والابصار یا مدبراللیل والنهار یا محول‌الحول والاحوال حول حالنا الی احسن‌الحال« با سلام، می‌خواستم خدمتتان عرض کنم که بنده دوشنبه‌شب می‌روم و مطمئنا دیگر برنخواهم گشت و شما نیز دیگر مرا نخواهید دید، هر خوبی و بدی‌ای که از من دیده‌اید حلالم
مقدمهقرار بر این است تا « داستان فکه » را ، از آغاز تا انجام ، برای شما تعریف کنم . بعضی از دوستان با دیدن عنوان این داستان ، جا خوردند . چون فکر کردند که قرار است در این داستان پته کسی روی آب ریخته شود یا به قول سیاسیون ، افشاگری شود و از این حرف ها . نه . اصلا این بحث ها نیست . قرار من
 گفت و گوی روزنامه کیهان به مناسبت هفته دفاع مقدس با حمید داودآبادیریشه مان بسیجی است اگرچه پاییزی شده ایمحمید داودآبادی شخصیت پیچیده ای ندارد که بخواهم معرفی اش کنم، صاف صاف است، مثل اشک هایی که در همین دیدارمان در فراق رفیق شهیدش مصطفی کاظم زاده ریخت . از صافی و بی شیله پیله بودنش همین بس که
سعید طوقانی ، سال 1347 در تهران به دنیا آمد و به لحاظ اینکه پدرش حاج اکبر ، از ورزشکاران باستانی بنام تهران بود ، در سن چهار – پنج سالگی به این ورزش علاقه مند شد و به همراه پدر و برادران بزرگترش که آنان نیز از جمله ورزشکاران بودند ، در زورخانه حضور پیدا می کرد .علاقه زیاد او به شیرینکاری در ور
در رابطه با بسیج از شما خواهش می کنم که بسیج را هم همین طور که از اوایل انقلاب نگه داشته اید نگاه دارید.
دمت گرم داداش، دست منم بگیر دمت گرم داداش، دست منم بگیر بهمن 1365 – بعد عملیات – اردوگاه کارون صبح روز دوشنبه سیزدهم بهمن، دو اتوبوس آمد. همه‌مان را سوار کردند تا به پادگان دوکوهه برویم. هر کدام از دو اتوبوس نصفه مسافر داشتند. با خود گفتم: روزی که خواستیم برویم جلو، حدود 10 اتوبوس بودیم، اما حالا
فروردین 1364: اردوگاه آموزشی لشکر 27 – سد دز شب در چادر نشسته بودیم تا غذا بخوریم، درست روبه‌‌روی تعقلی نشستم. هی به صورتش نگاه کردم که زیرچشمی نگاه کرد و مثلا می‌خواست بی‌محلی کند. غذا را که خوردیم، گفتم: - راستی اسم شما چی بود؟ جوان خنده‌رویی که پهلویش نشسته بود و همیشه دهانش تا بناگوش باز بود
بهار 1364 – اردوگاه آبی خاکی لشکر 27 – گردان حمزه به هر زحمتی که بود، از خاکیان بریدم و سری به منطقه زدم. یک‌راست به اردوگاه آبی¬‌خاکی لشکر محمد رسول الله (ص) در کنار رود دز رفتم. بچه‌های محل‌مان در گردان حمزه بودند. در آن سه شبی که آن‌جا بودم، خیلی صفا کردم و روحم جلا یافت. وقتی کنار رود، پتوها
) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند؟ می گویم "مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته." کی باور می کند؟ 2) ریاضیش خیلی خوب بود. شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق. 3) شب
- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا. 2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه . نمی شد بازی کرد. هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و
X