یا مقلبالقلوب والابصار یا مدبراللیل والنهار یا محولالحول والاحوال حول حالنا الی احسنالحال
« با سلام، میخواستم خدمتتان عرض کنم که بنده دوشنبهشب میروم و مطمئنا دیگر برنخواهم گشت و شما نیز دیگر مرا نخواهید دید، هر خوبی و بدیای که از من دیدهاید حلالم کنید. از طرف سال 1384 »
این پیام کوتاهی بود که یکی از دوستان با موبایل برایم فرستاد و من هم که نمیخواستم طبق عادت و تکرار فرا رسیدن سال جدید را تبریک عرض کنم، آن را برای اکثر دوستانم که اهل تلفن همراه – یا به قول دوست بزرگوار آقای علیرضا کمری، تلفن جیبی – هستند، ارسال کردم. جالب این بود که برخی از دوستان هول شدند و سریع زنگ زدند که:
- چی شده؟!
یکی می گفت:
- نکنه شیمیاییات زده بالا و ...
که خندهام گرفت و با خودم گفتم:
- مثل اینکه از کرخه تا راین، زیاد فیلمش کردهاند!
یکی دیگر با حالتی جالب که برایم خودم هم یادآور خاطرات قشنگی بود، گفت:
- نکنه رفتی لبنان و یا دیگه زدی به سیم آخر و رفتی فلسطین تا استشهادی بزنی و...
اولش که برایم خاطرات سفرهای لبنان را همراه داشت، خیلی دوست داشتنی بود، ولی اینکه دوست قدیمیام که همه جیک و پیک مرا میداند، با خودش فکر کرده که من هم جزو این بساط و دکههای استشهادی بازی سالهای اخیر هستم، برایم خیلی عذابآور بود. همیشه گفتهام و معتقدم که شهادتطلبی نیاز به بوق و تابلو ندارد اگرچه برای بعضیها شده نانآور و ... و از همه مهمتر، تا آقا دستور نداده و حتی اشارهای هم نکردهاند، یعنی چه؟ یاد شهید چمران با آن جمله زیبایش بهخیر:
- هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود، شناختن مرد از نامرد آسان میشود، پس ای شیپورچی بنواز...
بگذاریم و بگذریم. خیلی زدم توی مقاله نویسی، همه اینکه بعد از چند ماه تنبلی شروع کردم به نوشتن، بهانه بود تا آخرین خاطره قشنگ سال 1384 را برایتان بنویسم.
ساعت حدود 10 ونیم یکشنبه شب 28 اسفند بود که تلفن همراهم زنگ زد. نگاه که کردم، دیدم نام «حسین شمس» از دوستان مشهدیام که چند وقتی است امام رضا (ع) را رها کرده و ساکن تهران شده، بر صفحه نقش بسته است. با خودم گفتم حتما این هم پیامم را خوانده و هول کرده. گوشی را که برداشتم، دیدم همینطور هم بود. پس از پرس وجو که ماجرا چه بود، پرسیدم که چرا یک ساعت پس از رسیدن پیام زنگ زدی؟ که گفت:
- تازه تلفنم را روشن کردم، آخه من توی هواپیما بودم و الان هم رسیدیم مشهد و آقا هم ردیف جلویی ماست که دارد پیاده میشود...
با تعجب پرسیدم کدام آقا؟ که گفت:
- آقای خامنهای دیگه. توی تهران که سوار هواپیما شدیم، یک دفعه دیدیم آقا با همراهانش سوار هواپیما شدند و میان بقیه مردم در وسط هواپیما نشستند...
خیلی خوشم آمد. نه اینکه بخواهم پز اینکه آقا با هواپیمای عادی و میان مردم سفر میکند را بدهم، که از آن جالبترش را دیده و شنیدهام، قشنگیاش این بود که چند وقتی میشود که دلم بدجوری هوای آن لبخندهای زیبا و احوالپرسیهای قشنگ ایشان را کرده، و حتی بعضی شبها هم خوابشان را میبینم. اهل غلو و بزرگ جلوه دادن کسی نیستم، ولی به همان تبسمهای شیرین و دلنشین سوگند، هنگامی که به خودم جرات میدادم و مقابلش میایستادم و در چشمانش خیره میشدم، همه صداقت و زیباییای که در دیدگان پاک و خالص شهیدانی چون مصطفی کاظمزاده، محمدرضا تعقلی، سیدمحمد هاتف و ... به من ضعیف و شکسته، توان ماندن در جنگ و گذر ایام سخت را میداد، چون موجی لطیف از نگاهش جاری میشد و قلب شکسته و خسته این ایامم را التیام میبخشید.
خیلی شاعرانه شد، ولی خداوکیلی نه از روی احساسات زودگذر میگویم و نه قصد تعریف و تمجید دارم. حتی یک بار پس از دیداری مفصل و دلنشین، در نامهای خطاب به ایشان نوشتم که در آن دیدار خیلی ترسیدم و نگران حالتان شدم، چون چشمانتان درست همان برق و جذابیت نگاه مصطفی، هاتف، محمدرضا و دیگر دوستان را در آخرین لحظاتشان که به رفتن مشتاقتر از همیشه بودند و نزدیک، داشت.
شاید همه اینها از آنجا سرچشمه میگیرد که چند ماهی میشود که قرار است با تعدادی از بچههای سابق فرهنگسرای پایداری، خصوصی خدمت آقا برسیم و به قول معروف ایشان که از فعالیتهای برادر عزیز «احسان محمدحسنی» و دوستانشان در فرهنگسرا خشنود شدهاند و حتی از اینکه نتوانستند در برنامه زیبا و ارزشمند «شب آفتابی» حضور پیدا کنند، عذرخواهی کردند و از مجله «یاد ماندگار» اظهار رضایت کردند، خسته نباشید بگویند.
که همه آن شیرینی با نابخردی عدهای اهل دنیا و یقه چرکین به ظاهر سفیدپوش دکتر مآب، به تلخی گرایید و آن شد که خود در تعطیلی یاد ماندگار بهتر می دانید.
ما رایت الا جمیلا...
ایام به کام و کام به نامتان.