معرفی وبلاگ
با سلام. رفاقت وآشنایی من با شهدا خودش قصه ی طولانی و درازی داره واقعا هم در شهدا همه چی پیدا میشه.........فقط کافیه با هاشون رفیق بشیم امتحانش ضرری ندارخ بخدا...........تا عمر دارید باصفا میشید وبی قرار..........رفیق میخواید شهداء.........خدا واهل بیت میخواید بشناسید شهدا.......خیلی از ماها میگیم کی مثل اهل بیت میشه؟؟؟........ولی بخدا میشه مثل شهدا بود...........چون شهدا هم مثل خود مابودن........تو جمع ما زندگی میکردن.......با خود ماها نفس میزدن........اصلا میدونید چیه؟...........شهدا به ما یاد میدن میشه غیر معصوم بود ولی تو بغل معصوم جون داد.......شهدا زنده اند وما مرده........... نمیخواستم نصیحت کنم فقط میخواستی یه خورده فکر کنیم......بس نیست؟؟؟؟؟........التماس دعای شهادت.یاعلی
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1130795
تعداد نوشته ها : 4110
تعداد نظرات : 39
Rss
طراح قالب

 گفت و گوی روزنامه کیهان به مناسبت هفته دفاع مقدس با حمید داودآبادی


ریشه مان بسیجی است اگرچه پاییزی شده ایم



حمید داودآبادی شخصیت پیچیده ای ندارد که بخواهم معرفی اش کنم، صاف صاف است، مثل اشک هایی که در همین دیدارمان در فراق رفیق شهیدش مصطفی کاظم زاده ریخت . از صافی و بی شیله پیله بودنش همین بس که همیشه حرف دلش را بر زبان آورده و اگر گلایه ای بر وجودش بوده آن را عیان کرده است و البته شاید این خصلت او به مذاق خیلی ها خوش نیاید! شاید آن خیلی ها مثل حمید 50 ماه سابقه جنگ نداشته باشند.
القصه، او خدمتگزاری نشریه «فکه» را هم در کنار سایر افتخارات خود دارد و خیلی کارهای بسیجی وار دیگر را. دلم می خواست برایش تیتر بزنم «این مرد بوی جنگ می دهد» اما ترسیدم بعداً خودش که مرا می بیند از سر تواضع و مزاح بگوید؛ فیلترهای مشامت را اصلاح کن!
به هر روی، حرف های او مخصوصاً برای مسئولین فرهنگی ما به نوعی اتمام حجت است.

- اولین مرتبه ای که دست به قلم شدی یادت هست؟
¤ به صورت اینکه برای جایی بنویسم در سال 1366 بود، خاطراتم را از عملیات کربلای یک برای روزنامه جمهوری اسلامی نوشتم و چاپ شد، باورم نمی شد آن را چاپ کنند. بعد هم وقتی جنگ تمام شد از سال 68 شروع کردم به نوشتن خاطراتم از همه جنگ.
- همان موقع بود که فهمیدی می توانی بنویسی؟
¤ من متولد 25 مهر هستم. درست در 25 مهر 1360 هم پایم به جبهه رسید. وقتی توی سومار پا بر آن سرزمین گذاشتم با خودم گفتم یک بار دیگر متولد شدم و این بار در تولد جدید روی پای خودم ایستاده ام. دو روز بعد از آن یعنی در 27 مهر اولین نامه ام را از منطقه عملیاتی برای مادرم نوشتم، در همان نامه بود که تمامی خاطراتم را از همان چند ساعت و مراحل عزیمتم به جبهه برای مادرم نوشتم، کل حوادث را به صورت گزارش نوشتم، این نامه برای مادرم، شد اولین جرقه نوشتن هایم. همین نامه، این حس را در من به وجود آورد که؛ باید نوشت! فکر می کردم حیف است که آنچه را من تجربه می کنم دیگران بهره اش را نبرند، مثل صحنه های شهادت و لحظه های شهادت. اینگونه من به نوشتن رو آوردم.
- اولین کتابت چه نام دارد؟
¤ «یاد یاران».
- چند عنوان کتاب داری؟
¤ یکی همین یاد یاران، دیگری «یاد ایام»، تفحص، آیا می دانید؟، خاطرات شکنجه، چند عنوان هم برای کنگره سرداران کار کرده ام از جمله دجله در انتظار عباس، پرواز پروانه ها، حماسه ذوالفقار و...
- کدامش را بیشتر دوست داری؟
¤ بیشتر «یاد ایام» را.
- از نظراتی که در مورد کتاب هایت شنیده ای بگو!
¤ حضرت «آقا» در مورد «یاد یاران» نظری داده اند که روی همان کتاب نوشته اند، خیلی هم جالب است، برای من خیلی قشنگ است و به آن افتخار می کنم.
- چی نوشته اند؟
¤ معظم له در مورد اینکه چگونه کتاب را خوانده اند، مرقوم فرموده اند و آورده اند... «سؤال من از خودم این است که آیا این از معراج برگشتگان چقدر می توانند آن حال و هوا را پس از سفر من الحق الی الخلق حفظ کنند و درست به یاد بیاورند و برای مقصود عالی از دست ما چه کاری ساخته است و چه کرده ایم. البته قصور و تقصیر من و امثال من نمی تواند تکلیف دشوار آنان را که خدا حجت خود را برای شان تمام کرده از روی دوش شان بردارد و... این کتاب با روح طنزی که در همه جای آن گسترده است از دیگر کتاب های جبهه زیباتر و جذاب تر است که آنها را در شب های منتهی به رمضان... خوانده ام...
فکر کنم سال 70 یا 71 بود. کتاب «یاد ایام» هم که چاپ شد با حضرت «آقا» حدود چند دقیقه ای صحبت کردیم. معظم له اعتقاد داشتند که «یاد ایام» باید رمان بشود، به نکته مهمی هم اشاره کردند، من تا آن موقع خیلی به رمان اعتقاد نداشتم و بیشتر معتقد به خاطره بودم، همین را هم به حضرت آقا گفتم. گفتم می خواستم ابتدا خاطراتم را تخلیه کنم... ایشان لبخند زدند و فرمودند: خب، حالا تخلیه شدی، تمام شد!... حالا رمان بنویس!
حضرت «آقا» فرمودند: «یاد یاران» خیلی قشنگ تر بود، طنزش بیشتر بود. مضمون کلام معظم له این بود که کتاب «یاد ایام» تکرار در تکرار است، یک بسیجی رفته عملیات و برگشته و دوباره این کار تکرار شده، در حالی که وقتی این موضوع در قالب رمان عرضه شود همان عملیات رفتن یک نیروی بسیجی بهتر عرضه می شود آن هم به کار هنرمندانه.
بعد هم در صفحه اول کتاب «یاد ایام» -به خواهش خودم- مطلبی مرقوم فرمودند به این مضمون: امیدوارم از این کتاب در آینده یک قصه خوب و هنرمندانه ببینم.
این برخورد برایم جالب بود که عرض کردم؛ حاج آقا، من حال رمان نوشتن ندارم. فرمودند: من می گویم تو می توانی، بنویس. گفتم: چشم!
- به قولت عمل کردی؟!
¤ ببینید، لازمه خوب نوشتن، خوب خواندن است این توصیه حضرت «آقا» هم هست. مدتی در مرکز اسناد انقلاب اسلامی کار می کردم و پاره ای از مصاحبه های معظم له را که در سال 1364 صورت گرفته بود خوانده بودم، ایشان در آن سال فرموده بودند من تا الان بیش از هزار رمان بزرگ خارجی دنیا راخوانده ام.
این موضوع برای من خیلی عجیب بود. ایشان اطلاعات دقیقی از رمان های دنیا دارند.
حالا من هم سعی دارم که به رمان نویسی روی بیاورم، تا خدا چه بخواهد. البته اصرار دارم که از خیالبافی های آب بندی پرهیز کنم. رمان های امروزی بعضاً عجولانه اند، من نمی خواهم اینگونه باشد. این که ما بعد از انقلاب یک رمان درست و حسابی در کشورمان نداریم یکی از دغدغه های حضرت «آقا» است.
- کتاب هایت موفقیت های کشوری هم داشته است؟
¤ آره ،چیزهایی گرفته اند، البته این ها قشنگ نیست، ما نمی توانیم روی این چیزها مانور بدهیم. ما باید به چیزهای مهم تر بپردازیم.
- مثلاً؟
¤ من با دکتر «جاشوا» آلمانی که از اساتید دانشگاههای آمریکا بود بحث کرده ام، با «کریستف بالایی» رئیس انجمن دوستی ایران و فرانسه بحث کرده ام، با «اریک بوتل» که همین روزنامه خودتان با او مصاحبه کرد بحث کرده ام، با یک خانم ایرانی الاصل که ساکن فرانسه است بحث کرده ام، با یک پیرزن ایرانی ساکن آمریکا که پایان نامه درسی اش «نوجوانان در جنگ» است بحث کرده ام. همه، با چنگ و دندان افتاده اند روی فرهنگ جبهه ما و دارند قشنگ غارت می کنند.
«کریستف بالایی» توی جلسه ای که بودیم روحیه یک بسیجی حاضر در عملیات کربلای پنج را طوری زیبا بیان می کرد که من غبطه می خوردم به او که چه کرده است! انگار جلوتر از ما و با نگاهی همه جانبه همه چیز را بررسی کرده و دیده. من که خودم در دل عملیات کربلای پنج بوده ام به قشنگی «کریستف بالایی» نمی توانم صحنه رزم را توصیف کنم. همه زوایا را دیده، نه این یکی، همه شان!
«اریک بوتل» بعد از تیرماه 78 به من گفت: گنجی را از کشورتان بردم که خودتان هم متوجه نشدید. پرسیدم: چی رو؟ گفت: من دو هزار عنوان از کتاب های شما را که در باره جنگ تان بوده خریده ام.
کارهای این «اریک بوتل» جالب است مثلاً می رفته توی روستاها و وصیت نامه شهدا را با قیمت خوبی می خریده. اینها را جمع کرده و فرستاده فرانسه. خودش به من گفت؛ گنجی را دارم که شما از آن خبر ندارید.
همه آدمهای خارجی که در این باره می آیند ایران، ابتدا می روند فرانسه به کتابخانه «اریک بوتل»، قشنگ تحقیق شان را می کنند و لبریز از دانسته هایی در مورد جنگ تحمیلی به کشورمان می آیند و تحقیق شان را ادامه می دهند و واقعاً چیزهای خوبی پیدا می کنند، می خواهم بگویم فرهنگ جبهه واقعی را کشف می کنند. ما خودمان در رسانه های مان فرهنگ جنگ را تبلیغ کرده ایم. مثلاً تلویزیون آنقدر صحنه ترکیدن تانک نشان داده که از حد گذشته است، باور کنید عراق این همه تانک نداشت که ما آنها را ترکانده باشیم! یا صحنه های دیگر از این دست. این ها فرهنگ جنگ است. این فرهنگ در همه جای دنیا هست. اما دنیا فرهنگ جبهه را ندارد، فرهنگ جبهه خاص کشور ماست. توی همان جلسه ای که با فرانسوی ها داشتیم، آقای علیرضا کمره ای محقق پرتلاش کشورمان در زمینه دفاع مقدس، جمله ای به آنها گفت که همه فرانسوی ها کپ کردند! به آنها گفت یکی از نکات اختلاف جنگ ما با سایر جنگ های دنیا این بود که در همه دنیا، وقتی یک سرباز یا نظامی تخلف می کند از پشت جبهه به خط مقدم تبعید می شود درحالی که در جنگ ما بالعکس بود، وقتی نیرو تخلف می کرد او را از خط مقدم به شهر ساکت و آرام تبعید می کردند و می گفتند حق نداری تا مدتی بیایی خط.
فرانسوی هایی که درباره جنگ عراق با ایران تحقیق کرده بودند، حیران ماندند و اذعان کردند که چنین مسئله ای به جز جبهه های ایران در هیچ کجای دنیا نیست.
- اینها را به مراجع مربوطه هم منتقل کرده ای؟
¤ هرکجا رسیده ام، گفته ام. به خدا دارند غارت می کنند فرهنگ جبهه ما را. یک بار از دفتر سفارت فنلاند آدمی آمد به دفتر مجله فکه. گفت: سری کامل مجله فکه را می خواهم. تعجب کردم، گفتم: می خواهی چکار؟ گفت گروه فرهنگی سفارت درحال انجام یک تحقیق فرهنگی درباره جنگ است و مجله شما را هم می خواهند داشته باشند.
یک بار هم یک دختر هلندی آمد که استادشان در دانشگاه ایرانی بود، او معرفی اش کرده بود، آمده بود روی نقاشی های دیواری کار می کرد.
همه دنیا دارد روی فرهنگ جبهه ما کار می کند و ما از فرار مغزها دم می زنیم، آنها فرهنگ جبهه ما را غارت می کنند. ما روی گنجی نشسته ایم که از آن خبر نداریم اما خارجی ها از آن خبر دارند و می دانند ما چی داریم.
«اریک بوتل» شش سال در ایران روی «فرهنگ شهادت» کار کرده است. یک روز با او بحث کردم. پرسیدم: چرا این همه روی موضوع شهادت کار می کنی؟ طفره رفت. دنبال سوالم را گرفتم، برایش تشریح کردم و مثال آوردم که وقتی شوروی «میگ52» را می ساخت، امریکا پدر خودش را درآورد و تمام جاسوسانش را بسیج کرد که در مورد این جنگ افزار خبر بگیرد. این موضوع بحث ما با اریک بوتل مربوط به سال 74-75 است. بعد برایش گفتم حالا سلاحی وارد دنیا شده به اسم شهادت طلبی، که جهان آن را ندارد، حالا شما می خواهید روی این «شهادت» کار کنید و راه مقابله با آن را کشف کنید.
«اریک بوتل» گفت: نه! این طوری که تو می گویی نیست! گفتم: اتفاقا همین است.
این آدم همه مقتل های مربوط به واقعه عاشورا را می داند و آنها را خوانده. کتاب های دفاع مقدس ما را خوانده، بخشی از متن کتاب های مرا از حفظ است.
به گفته برخی بچه های محقق همین «اریک بوتل» برای موسساتی کار می کرد که سرمایه گذارانش یهودی بودند.
پروفسور «ادون روزو» رئیس موزه جنگ فرانسه را به مدت یک ساعت به شلمچه می بردند. احمد دهقان -نویسنده جنگ- تعریف می کرد وقتی با این آدم فرانسوی پا به شلمچه گذاشتیم، او هی نفس عمیق می کشید و وای وای می کرد و می گفت اینجا کجاست؟! این زمین با آدم حرف می زند! ما اگر یک وجب از این زمین را در فرانسه داشتیم، نشانت می دادم که مردم چه زیارتگاهی درست می کردند.
بعد هم همین «ادون روزو» گفته بود آرزوی من این است که بتوانم یک هفته با پای پیاده روی این خاک -شلمچه- قدم بزنم.
موقع رفتن به کشورش هم گفته بود: همه بیست سال مطالعه و تلاش و تحقیقاتی که روی جنگ های دنیا داشته ام یک طرف، این سه روزی که ایران بودم و درباره جنگ شما شنیدم، در طرف دیگر!
خب، این گنج دست ماست، با آن چه کرده ایم؟!
- خودت با این گنج چه کرده ای؟!
¤ در حد توانم نوشته ام، هرکدام از بچه های جنگ را هم که دیده ام، آن قدر با آنها کلنجار رفته ام که وادارشان کرده ام به نوشتن و گفتن. من این حرف ها را همه جا گفته ام و ضرورت استخراج این گنج را فریاد کشیده ام.
بچه های جنگ ما باید به این نکته توجه کنند که آنچه در سینه دارند مال خودشان نیست، مال ملت است، نان این ملت را خورده ایم، وجود و پیکر ما از بیت المال شکل گرفته، چرا که در سالهای جنگ با پول بیت المال تغذیه شده ایم. باید این مسئله را به همه بچه های جنگ تفهیم کنیم.
- تو چقدر از بابت نوشتن های خودت راضی هستی؟
¤ خیلی کم. حدود سی درصد وظیفه ام را انجام داده ام، اگر هم تعلل کرده ام من مقصر نیستم، تسهیلاتی که باید برای نوشتن من و امثال من فراهم شود موجود نیست.
- به نظر تو این همه نهادهای عریض و طویل که در این ارتباط وجود دارند نمی توانند این کار را پوشش بدهند؟
¤ به قول آقای کمره ای باید به کار فرهنگی جنگ هم مثل خود جنگ، ناموسی نگاه کنیم، این کارها در چهارچوب امور اداری نمی گنجد، باید غیرتی کار کنیم، آن بسیجی مجروح که از بیمارستان می گریخت و به خط برمی گشت نگاهش اینگونه بود؛ ناموسی و غیرتی.
خدا بیامرزد شهید غلام رزاق را. توی کربلای هشت با پایی که یکی دو ماه قبل ترکش خورده بود آمد جلو، پایش را نمی توانست زمین بگذارد. دستش را می گذاشت روی شانه یکی از بچه ها و «لی لی» می کرد و می آمد جلو. توی خاکریز دوجداره شلمچه بودیم که به او گفتم مگر تو دیوانه ای!؟ برگرد عقب! گفت برو بابا، خوب می شه. حیرانش بودم، رد شد از جلوی سنگر من، که یک خمپاره 120 آمد، گفتم یا حضرت عباس. بلند شدم دیدم او و دو نفر دیگر تکه تکه شده اند. او ناموسی نگاه می کرد که از بیمارستان گریخت و آمد شهید شد. امروزه کار فرهنگی جنگ هم به چنین آدمهایی محتاج است.
- داریم یا نداریم؟
¤ نداریم. شاید اگر بچه های دفتر ادبیات مقاومت حوزه در باره جنگ این همه کتاب چاپ نکرده بودند اصلاً خیلی ها نمی فهمیدند می توان خاطرات جنگ را نوشت و ثبت و منتقل کرد. همین بچه ها تا مدت ها خیلی در انزوا بودند، با التماس به حوزه هنری این کتابها را چاپ می کردند، خیلی ها این ضرورت را حس نکرده بودند.
- خب می توان همین دفتر را یک الگوی مناسب دید؟
¤ باید نیازهای آنها را درک کنند، وقتی کتاب هایی که اینها آماده می کنند بالاجبار دو سال در نوبت چاپ می خوابد، این یعنی رکود.
دکتر «جاشوا» آلمانی می گفت در جهان هر وقت کتابی در باره جنگ تولید می شود ابتدا متخصصین اهل فن آن را می خوانند، سپس دانشجویان و آخر هم مردم عادی. اما من در تعجب هستم که جلو دانشگاه شما، همه کتاب فروشی ها را زیرورو کرده ام و ده تا کتاب جنگ یافته ام (البته این مربوط به چند سال پیش است) می گفت دانشجوهای شما با جنگ تان قهرند. یکی از دوستان پرسید: مگر جنگ های شما چه دارند که این همه روی آنها مانور می دهید؟ او گفت: همه منشأ تحولات کشور ما از جنگ جهانی بوده است.
آیا ما هم به اندازه آنها از فرهنگ جبهه مان در تحولات کشورمان استفاده برده ایم؟!
- چه باید کرد؟
¤ به نظرم اگر ارگان های مرتبط با این امور در این باره به فرمایشات حضرت «آقا» توجه می کردند خیلی برنده بودیم. به نظرم فقط راه این است و غیر از این نیست. شما بروید این کتاب «کتاب و کتابخوانی» را مطالعه کنید و ببینید معظم له چه حرف های پرمغزی در باره فرهنگ جبهه خطاب به نویسندگان جنگ گفته اند. سال 1372 به همراه جمعی از نویسندگان حوزه هنری خدمت «آقا» بودیم، ایشان رهنمودهایی دادند و در مورد کتاب «فرمانده من» هم حرف های تحسین برانگیزی ایراد فرمودند. از جمله اینکه اگر موضوع کشتار را از این کتاب بیرون بکشیم و باقی مانده آن را به عربی ترجمه کنیم و بفرستیم برای کشورهای عربی، خواهید دید که چه موفقیتی نصیب آن خواهد شد. این موضوع سه بار دیگر هم توسط معظم له بیان می شود اما این موضوع مسکوت ماند.
شما فقط به این عبارت حضرت «آقا» توجه کنید که فرموده اند: «این جنگ یک گنج است» آیا به معنی این عبارت توجه کرده ایم؟
توی همان جلسه «آقا» به آقای زم.-مسئول وقت حوزه هنری- فرمودند (نقل به مضمون) مثلاً وقتی در جلسه ای یا مراسمی در مورد عملیاتی صحبت می شود، همان جا کتاب مربوط به آن عملیات هم عرضه شود، اینطوری است که فرهنگ جبهه نشر پیدا می کند.
این نکته باید در ذهن همه جا بیفتد که اگر اهمال کنیم به ولایت و دین مان خیانت کرده ایم. ببین! راحتت کنم، ما کم نگذاشته ایم؛ آنهایی که باید دست مان را می گرفتند کم کاری کرده اند.
حضرت «آقا» به یکی از موسسه های مرتبط با تولید آثار فرهنگی دفاع مقدس نوشته اند: فقط و فقط به تولید خاطرات ناب دفاع مقدس بپردازید. اما آنها در کنار این کار مثلاً فیلمنامه های فلانی و بهمانی را هم چاپ می کنند. این یعنی چه؟!
-اگر نویسنده جنگ نمی شدی چکاره می شدی؟
¤ بدبخت می شدم. با این بدهی عظیمی که به دفاع مقدس داشتم چه باید می کردم. ما فکر می کنیم وظیفه ما فقط این بود که برویم بجنگیم، در حالی که وظیفه اصلی ما بعد از جنگ شروع شد.
-پس می توانیم بگوییم تو در عرصه جنگ، نویسنده شدی؟
¤ دقیقاً، من اهل داستان و این چیزها نبودم، جنگ مرا نویسنده کرد.
- بهترین چیزی که نوشته ای از نظر خودت کدام است؟
¤ کتاب «یاد یاران» که تحولی عظیم در من به وجود آورد.
-و بدترین نوشته ات؟
¤ کتاب هایی که برای کنگره سرداران تهران نوشتم، پول نداشتم، می خواستم بروم لبنان، به خاطر پولش نوشتم.
- تا حالا شده که با خودت بجنگی؟
¤ فراوان!
- کجا؟!
¤ هر وقت احساس می کنم به جای کار کردن دارم بازی می کنم، اوقاتی که کم کار ی می کنم. اوقاتی که به حاشیه مشغول می شوم. بد نیست یک مثالی دراین باره از جنگ بزنم. کربلای پنج بود، عراقی ها می آمدند جلو، تانک هایشان داشت می چسبید به خاکریز ما. بعضی بچه ها ترسیده بودند، اما ترس آنها مانع از کار دیگران نمی شد، هرکسی کار خودش را انجام می داد، اگر مثلاً کسی می خواست معطل آن نیرویی باشد که ترسیده، از وظیفه خودش هم باز می ماند و تانک عراقی همه مان را له می کرد. به نظرم امروز هم وظیفه همه ما این است که منتظر دیگران نمانیم، تلاش خودمان را بکنیم.
مثلاً وقتی با تانکی از دشمن روبرو می شدیم با هرچه که دم دست مان بود به طرفش شلیک می کردیم، حتی یک کلاش! که دشمن بفهمد کسی هست! باید پای کار بود.
-شد که توی جنگ پکیده بشوی؟
¤ کربلای پنج بود، یک «نفربر» پی ام پی را پر از مجروح کردیم که برود عقب. راننده آن هی اصرار می کرد بس است اما بچه ها هی مجروح وخیم به آن می چپاندند. درش را هم قفل کردیم و رفت، سی چهل متر عقب تر ناگهان یک گلوله تانک از پهلو خورد به آن نفربر. تنها مرتبه ای که در همه زندگی ام صدای جیغ مردی را شنیدم همان وقت بود، بچه ها داخل آن نفربر می سوختند و جیغ می زدند و ما از دست مان کاری برنمی آمد. عراق یکسره خمپاره شصت می زد یکسره گریه می کردیم. همانجا با خدا نجوا کردم اگر مرا شهید کنی از تو راضی نیستم، گفتم می خواهم بمانم و بنویسم که توی کربلای پنج، در سه راهی شهادت بر بچه ها چه گذشت!
- جواب سوال بعدی ام را هم دادی که می خواستم بپرسم چرا شهید نشدی؟
¤ آره، خودم از خدا خواستم که شهید نشوم، قسمش دادم. من توی جنگ از همه لحظه ها یادداشت برداری می کردم که مثل امروزی آنها را چاپ کنم، که کردم.
-درباره کارهایت بیشترین ضربه را از کجا خورده ای؟
¤ از خودم، شاید به این خاطر که خالص نبوده ام، می دانی که هرچه درجه خلوص آدمی بیشتر باشد خدا راههای بیشتری را در پیش پایش می گذارد.
-کدام شهید بیشترین تاثیر را روی تو داشته است؟
¤ شهید مصطفی کاظم زاده. بچه محل مان بود. در میان دوستانم که شهید شدند او تنها کسی بود که یک ماه قبل از شهادتش هم خودش می دانست شهید می شود هم من. تا پنج دقیقه قبل از شهادتش حرف هایی عارفانه را بازگو کرد و لحظه های آخر گفت، حمید! به ولله قسم من می خندم و شهید می شوم و حضرت بقیه ا... می آیند بالای سرم. گفتم شاید ترکش به سر و صورتت خورد و جای خنده برایت نماند. گفت می بینی. چند دقیقه قبل از شهادتش دیدم می خندد، قهقهه می زد. گفتم چرا این قدر می خندی؟ گفت: صبرکن، همه چیز تمام شد، حالا می بینی. رفت از سنگر بیرون. خمپاره ای آمد کنارش به زمین نشست، پریدم او را به آغوش کشیدم، زور زد که حرف بزند، نتوانست، خندید و نفس آخر را کشید.
این شهید بزرگوار مرا بسیار کمک کرد، یکی از خالص ترین آدم های آن ایام بود. رابطه قشنگی با خدا داشت. عجیب بود، عجیب! مثلاً می گفت: فکر کن قرار است هر شب بیایی پیش من و از گناهانی که کرده ای حرف بزنی! خجالت می کشی، نه؟!... پس ببین در برابر خدا چه خواهی کرد.
معرفت و شعوری که این شهید بزرگوار داشت در این مکان نمی گنجد و فرصت های دیگری را می طلبد. همان موقعی که می گفت تا چند لحظه دیگر شهید می شوم از من پرسید اگر شهید بشوم چه می کنی؟ گفتم تا آخر عمر هرگاه که اسمت را بشنوم می سوزم. اگر هم خدا فرزندی نصیبم کند اسمش را می گذارم مصطفی. که همین کار را هم کردم. پسرم را که می شناسی، مصطفی را!
-بهترین کلامی که در مورد آثارت شنیده ای؟
¤ کلام «آقا»، که خوشحالم ولی فقیه را به اندازه وسعم راضی کرده ام.
- از میان نوشته های دیگران کدامیک اشک تو را درآورده اند؟
¤ کتابی بود که از خواندن آن خیلی جا خوردم، کتاب «حماسه یاسین» نوشته سیدمحمد انجوی نژاد، که خیلی جلوی آن کتاب کم آوردم. خودش کتابش را داد. وقتی آن را خواندم خیلی دلم می خواست برگردم شیراز و دستش را ببوسم.
- موضوع کتاب چی بود؟
¤ این بنده خدا غواص بوده، خاطراتی را از بچه های غواص نوشته که خواندن دارد.
-الان چه می کنی؟
¤ می نویسم، کار فرهنگی هم می کنم در زمینه تولید CD برای هفته دفاع مقدس، اولین مجله الکترونیکی دفاع مقدس را هم به زودی عرضه خواهیم کرد.
-چه مطلبی را می خواهی بنویسی و هنوز نتوانسته ای؟
¤ اول این که همان کتابم را که «آقا» فرموده اند در قالب رمان بنویسم به مرحله عمل درآورم. یکی هم این که آرزو دارم روزگاری بیاید که بتوانم فیلم ده دقیقه از عملیات کربلای پنج را بسازم، که نشان بدهم بچه ها چگونه مایه گذاشتند، این که چگونه گذشتند خیلی مهم است.
-دلت برای چه کسی تنگ شده است؟
¤ اول از همه برای خود خدا. بعد هم برای مصطفی کاظم زاده.
-دلت می خواست چکاره باشی؟
¤رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس... چرا می خندی؟ جدی می گویم. می خواستم ببینم در برابر این همه انتقاد که می کنم خودم چه کاره ام.
-اگر رئیس جمهور بودی چه می کردی؟
¤ هیچی، به وظیفه ریاست جمهوری اسلامی ایران عمل می کردم.
- به عنوان یک رزمنده با آمریکا و اسرائیل سخن بگو!
¤ درست است که ما دنیایی شده ایم اما هنوز ته غیرت ما بسیجی است، شاید ظاهرمان به هم ریخته اما ریشه های مان هنوز هست، حتی محکم تر از قبل. ریشه ما بسیجی است، شاید پاییزی شده باشیم اما ریشه مان پابرجاست.
بزرگترین مشکل ما این است که فکر می کنیم هرچه بزرگتر می شویم از خدا بی نیازتریم، من امروز که هیچ کاره ام خدا خدا می کنم و زیارت عاشورا می خوانم اما وقتی مسئولیتی به دست می آورم دیگر برای خدا خدا کردن وقت ندارم، فکر می کنم کارم مهم تر از زیارت عاشورا خواندن است، این می شد که پیچ غیرت مان شل می شود، باید مواظب این گونه آسیب ها باشیم. اگر بتوانیم رابطه مان را با خدا بهتر کنیم کار تمام است، به خودم می گویم، حواس مان باشد از روی معرفت گناه نکنیم.
یک نکته دیگر هم این که حواس مان باشد شهدا را از خدا بزرگتر نکنیم.
- ممنون که وقت گذاشتی!


X