معرفی وبلاگ
با سلام. رفاقت وآشنایی من با شهدا خودش قصه ی طولانی و درازی داره واقعا هم در شهدا همه چی پیدا میشه.........فقط کافیه با هاشون رفیق بشیم امتحانش ضرری ندارخ بخدا...........تا عمر دارید باصفا میشید وبی قرار..........رفیق میخواید شهداء.........خدا واهل بیت میخواید بشناسید شهدا.......خیلی از ماها میگیم کی مثل اهل بیت میشه؟؟؟........ولی بخدا میشه مثل شهدا بود...........چون شهدا هم مثل خود مابودن........تو جمع ما زندگی میکردن.......با خود ماها نفس میزدن........اصلا میدونید چیه؟...........شهدا به ما یاد میدن میشه غیر معصوم بود ولی تو بغل معصوم جون داد.......شهدا زنده اند وما مرده........... نمیخواستم نصیحت کنم فقط میخواستی یه خورده فکر کنیم......بس نیست؟؟؟؟؟........التماس دعای شهادت.یاعلی
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1125737
تعداد نوشته ها : 4110
تعداد نظرات : 39
Rss
طراح قالب

ـ هوا سرد شده‌ بیژن‌، اون‌ شومینه‌ رو روشن‌ کن‌.

ـ آخیش‌، حالا خوب‌ شد. چه‌ کیفی‌ میده‌ آدم‌ کنار پنجره‌ بشینه‌ و به‌ بارش‌دانه‌های‌ درشت‌ برف‌ نگاه‌ کنه‌ و از اینکه‌ اونجا نیست‌ خوشحال‌ باشه‌، به‌ من‌چه‌ که‌ کی‌ زیر برف‌ وتوی‌ سرماست‌...

- حسین‌ جون‌....به‌گوشی‌؟....قندیل‌ برات‌ مفهومه‌؟....قندیل‌...سه‌ تاازپروانه‌هامون‌قندیل‌شدن‌....مفهوم‌ شد؟...سه‌ تااز پروانه‌هامون‌ قندیل‌شدن‌...می‌فرستیمشون‌سردخونه‌...

سوز سردی‌ می‌آمد.چشم‌ یکی‌ دو متر جلوتر رانمی‌دید.بوران‌ وبرف‌ می‌زد توی‌صورت‌ و مثل‌ سیلی‌ای‌ محکم‌، گونه‌ها را می‌سوزاند و سرخ‌ می‌کرد دندانهادیگر از شدت‌ سرما حوصله‌ به‌ هم‌خوردن‌ نداشتند. دستانمان‌ شده‌بود مثل‌دست‌ مصنوعی‌ جانبازان‌ با این‌ تفاوت‌ که‌ سرخ‌ سرخ‌ بودند.

رفتیم‌ داخل‌ سنگرهای‌ دیده‌بانی‌، در سینه‌کش‌ ارتفاعات‌ مشرف‌ به‌ «ماووت‌»عراق‌. سه‌ تا از پروانه‌ها قندیل‌ شده‌ بودند. این‌ چیزی‌ بود که‌ حاجی‌ گفت‌. حالاپروانه‌ که‌ می‌سوزد و خاکستر می‌شود چگونه‌ قندیل‌ شده‌ بودند، خدا می‌داند.

نزدیک‌ که‌ شدیم‌، سیاهی‌ای‌ کم‌ به‌ چشممان‌ آمد. سلام‌ کردم‌. خسته‌ نباشیدگفتم‌، ولی‌ جوابی‌ نشنیدم‌. حتی‌ رویش‌ را هم‌ برنگرداند که‌ نگاهی‌ کوتاه‌بیندازد تا ببیند خودی‌ هستم‌ یا دشمن‌. مثل‌ اینکه‌ قصد نداشت‌ تحویلمان‌بگیرید.

برشانه‌اش‌ که‌ زدم‌، خندیدم‌، گفتم‌: «برادر یه‌ مقدار مواظب‌ پشت‌ سنگر هم‌باش‌ هر چی‌ صدا کردیم‌ جوابی‌ ندادی‌...» ولی‌ باز صورتش‌ را برنگرداند. شک‌برم‌ داشت‌. عباس‌ دستها را بر صورتش‌ گذاشته‌ و در کناری‌ ایستاده‌ بود. فکرنمی‌کردم‌ دارد گریه‌ می‌کند. گریه‌ برای‌ چی‌؟

شانه‌های‌ بچه‌ بسیجی‌ پانزده‌، شانزده‌ ساله‌ را تکانی‌ دادم‌، باز جوابی‌ نشنیدم‌.

ـ برادر... اخوی‌ جان‌... بلند شو برو توی‌ سنگر استراحت‌ کن‌...

آن‌ هم‌ چه‌ سنگری‌. چاله‌ای‌ کوچکتر از قبر که‌ پتوی‌ نیم‌ سوخته‌ عراقی‌ که‌ ازسرما مثل‌ چوب‌ خشک‌ شده‌ بود، نقش‌ سقف‌ را بازی‌ می‌کرد، حداقلش‌ این‌بود که‌ از بارش‌ مستقیم‌ برف‌ مصون‌ بودیم‌.

مقابل‌ صورتش‌ که‌ قرار گرفتم‌ جا خوردم‌. نگاهم‌ نمی‌کرد. چشمانش‌ باز بودند.مژگانش‌ را توده‌ای‌ از قندیلهای‌ کوچک‌ فرا گرفته‌ بود. موبر پشت‌ لبش‌ سبزنشده‌ بود. تمام‌ صورتش‌ یک‌ دست‌ سرخ‌ بود و سفیدی‌ برف‌ بر آن‌ نشسته‌. یخ‌در میان‌ چشمهایش‌ مثل‌ ستاره‌ای‌ می‌درخشید. ولی‌ هیچ‌ تحرکی‌ نداشت‌.زبانم‌ بند آمد. خواستم‌ دستش‌ را بلند کنم‌. خشک‌ شده‌ بود. اسلحه‌ را دردستش‌ فشرده‌ و همانطور نشسته‌ بود. مات‌ مانده‌ بودم‌. فریاد زدم‌: «حاجی‌...حاجی‌... این‌... این‌... یخ‌...»

و این‌ حاجی‌ بود که‌ بغضش‌ ترکید: «ساکت‌... تورو به‌خدا ساکت‌... داد نزن‌...بیدارشان‌ می‌کنی‌. آروم‌ برش‌ دارین‌ مواظب‌ باشین‌ بالهای‌ قندیل‌ گرفته‌اش‌نشکنه‌...

اونو که‌ از سنگر درآوردین‌ برین‌ اکبر و حسین‌ هم‌ از توی‌ اون‌ سنگر بیارین‌ تابفرستیمشون‌ عقب‌...».

دستم‌ را عقب‌ کشیدم‌. نشستم‌ روی‌ لبة‌ یخی‌سنگر. چشمانش‌ را پائیدم‌.نگاهش‌ به‌ شیار روبرو خشک‌ شده‌ بود، هیچ‌ بخاری‌ از مقابل‌ دهانش‌ برنمی‌خاست‌. یخ‌ بسته‌ بود. یخ‌ِ یخ‌. به‌هیچ‌ صدایی‌. بدون‌ اینکه‌ جای‌ تیر و ترکش‌ دربدنش‌ پیدا باشد. کمی‌ آن‌ سوتر را نگاه‌ کردم‌. داخل‌ سنگر بغلی‌، دو نفر نوجوان‌،حسین‌ و اکبر سر بر شانة‌ یکدیگر گذاشته‌ و آرام‌ خفته‌ بودند. با خود زمزمه‌کردم‌:

ـ آرام‌ بخواب‌ بسیجی‌. آرام‌ بخواب‌ پروانه‌ قندیل‌ گرفته‌ام‌... آرام‌ بخواب‌... گل‌ِیخ‌ بسته‌ام‌.

  موسی الرضا سیدآبادی 


X