خیلی برایم عقده شده بود. هر روز صبح که از آنجا رد میشدم تا بروم مدرسه، محکوم بودم که چشمم بهآن زنیکه خیکّی بیفتد که موهای شانه نکردهاش رامیریخت روی لباس تکه پارهاش و صبح اول صبح ، میآمد تا جعبههای مشروب و کالباسهایی را که برایشآورده بودند، بگذارد توی یخچال.
اصلاً از قیافهاش حالم بهم میخورد. مثل ننةفولادزره بود که توی قصهها برایمان میگفتند. عینهوعجوزههای جادوگر. فقط یک جارو دستی بزرگ کمداشت. مغازهاش رو به روی مدرسه «نخست» بود کهمن آنجا درس میخواندم. در خیابان فرحآباد تهراننو.بعد از ظهرها و شبها که من آن طرفها پیدایم نمیشد،ولی میشنیدم که کار و کاسبیاش شبها راه میافتد.گندهبک، خجالت نمیکشید. مثل اسب آبی میایستاد دم در، و به جوانهایی که رد میشدند اشاره میکرد کهمثلاً لبیتر کنند.
از آن وقتی که اولین اعلامیه میان مراسم شباحیاء در مسجد محل پخش شد، با سعید و دو سه تای دیگر از بچهها، برنامه ریختیم تا در این شلوغی اوضاع ، یک شب برویم سر وقت آن مغازه و داغونش کنیم . ولیبدجوری میترسیدیم. سیزده ـ چهارده سال بیشترسن نداشتیم. جرأت هم نمیکردیم با کسی صحبت کنیمکه چه طرحی داریم ؛ تا اینکه آن شب افسانهای پیشآمد.
بزرگترهای مسجد لیلهالقدر، « سید مصطفیجلالیپروین » ، « علی و حمید مستعدی » (بعدها درجبهه به شهادت رسیدند) تظاهرات جمع و جوری راهانداختند و جمعیت را که صد نفر نمیشدند، کشاندند بهطرف سینما ماندانا در چهارراه سیمتری نارمک. ازعکسهایش معلوم بود که چه فیلمهایی میگذارد. بهقول یکی از مبصرهای مدرسه : « باید دفتر حضور و غیاب را بهسینما میآوردند و دنبال دانش آموزها میگشتند. » آنشب سینما آتش گرفت. عکسهای چرت و پرت زنهاهم سوخت و مثل آدمهای دیوانه، توی آتش ادا درآوردند تا سیاه شدند.
خیلی با حال بود وقتی که قرار شد برویم طرفمشروب فروشی روبهروی مدرسه نخست . من نگفتم ، نمیدانم هم کی به آنها گفت که آنجا را داغون کنند . نیم ساعتی کشید تا با الله اکبر گفتن و مرگ بر شاه ، بهآنجا برسیم. زنیکه خیکّی دستش را زده بود به کمرش ودم در مغازه ایستاده بود. اصلاً فکرش را نمیکرد که تاچند دقیقه دیگر چه خواهد شد . شاید با خودشمیگفت که این جوونها دیوانهاند ، بیایند آب شنگُلیبخورند تا از این شر بازیها دست بکشند... تا...
شیشههای سبز و قهوهای بود که توی جوی آبمیشکست و بوی گندش فضا را پر میکرد . همهنجس شده بودیم ؛ ولی چارهای نبود. زنیکه مثل دختربچهها گریه میکرد. نشست لب جوی آب و انگاربچهاش مرده باشد، برای مشروبهایش زار میزد.فایدهای نداشت. خوب که یخچال و انباری مغازه راخالی کردند و همه را داخل جوی آب ریختند، راه افتادندو رفتند.
عجب عشقی کردم آن شب . چه حالی داد وقتی کهدیدم آن گندههزار میزند . تا حالا این جوری صفانکرده بودم .
فردا صبح، توی کلاس، همه بچهها دورم جمع شده بودند و من ، از داستان شب قبل تعریفمیکردم.
از آن روز به بعد کرکرة مغازه دو دهنه « عجوزة میفروش » پایین آمد ، و دیگر خبری از نجسیها و او نشد.