معرفی وبلاگ
با سلام. رفاقت وآشنایی من با شهدا خودش قصه ی طولانی و درازی داره واقعا هم در شهدا همه چی پیدا میشه.........فقط کافیه با هاشون رفیق بشیم امتحانش ضرری ندارخ بخدا...........تا عمر دارید باصفا میشید وبی قرار..........رفیق میخواید شهداء.........خدا واهل بیت میخواید بشناسید شهدا.......خیلی از ماها میگیم کی مثل اهل بیت میشه؟؟؟........ولی بخدا میشه مثل شهدا بود...........چون شهدا هم مثل خود مابودن........تو جمع ما زندگی میکردن.......با خود ماها نفس میزدن........اصلا میدونید چیه؟...........شهدا به ما یاد میدن میشه غیر معصوم بود ولی تو بغل معصوم جون داد.......شهدا زنده اند وما مرده........... نمیخواستم نصیحت کنم فقط میخواستی یه خورده فکر کنیم......بس نیست؟؟؟؟؟........التماس دعای شهادت.یاعلی
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1137312
تعداد نوشته ها : 4110
تعداد نظرات : 39
Rss
طراح قالب
1- پدرش جلوی خان درآمده بود . گفته بود من زمین به خان نمی فروشم … مادرش از درد به خودش می پیچید پدرش دویده بود پی قابله. قابله آش پز خانه ارباب هم بود. مباشر ارباب جلویش را گرفته بود. گفته بود: زنم … داره می میره از درد! گفته بود به من چه؟ افتاده بودند به جان هم، قابله هم دویده بود سمت خانه. وقتی محمد به دنیا آمد پدرش توی ژاندارمری زندانی بود. پدرش را حسابی زده بودند همان شد وقتی مرد جمع کردند آمدند تهران، خیابان مولوی یک خانه اجاره کردند از این خانه هایی بود که وسط حیاط حوض آب داشت؛ دورتادورش حجره. 2- هفت ساله بود که رفت کارگاه خیاطی، پیش داداش علی، اوستا به داداش گفته بود مواظب باش دست به چرخ¬ها نزنه. خرابکاری بکنه من یقه تو رو می گیرم. دو هفته نشده بود یک چرخ دیگر گذاشته بود کنار بقیه چرخ ها. گفته بود: برای آمیرزاست. سه ماه توی خیاطی کارکرد. مزدش شد عین بقیه، مدرسه ها که باز شد رفت شبانه اسم نوشت روزها کار می کرد شبها درس می خواند . 3- یکی از کارگرها تصادف کرده بود. پول عمل نداشت. آمد پیش اوستا گفت:‌پول! گفت: ‌نمیدم. روکرد به کارگرها گفت: کار تعطیل! اوستا گفت:‌میدم اما قرض. بعد انقلاب رفت مغازه اوستا. پول را گذاشت جلویش گفت این هم طلب شما. گریه اش گرفته بود. من دیگه نمیخوامش. محمد هم گفته بود. من هم دیگه نمیخوامش. 4- یک طرف مش حسن آب دارچی ایستاده بود یک طرف هم اوستا پشت میز کارش نشسته بود عبدالله آمده بود تو، ‌چاقو را گذاشته بود زیر گلوی اوستا گفته بود پنج هزار تومان! ‌می دی یا بکشمت! مش حسن دویده بود توی زیرزمین داد زده بود عبدالله قصاب. همه بچه ها دویده بودند بالا مست کرده بود. باج می خواست. - آخه از کجا بیارم اول صبحی؟ - از کجا بیاری؟ از اون تو. گاوصندق را نشان داده بود. محمد هم تا این را دیده بود، پریده بود چوب پنبه زنی را برداشته بود افتاده بود به جان یارو. بعد کم کم بقیه هم ترسشان ریخته بود طرف را حسابی زده بودند. پاسبان که آمده بود عبدالله قصاب را ببرد، ‌به محمد گفته بود خودت را خانه خراب کردی، جوجه !‌ او هم گفته بود کاریت نباشه، ‌بذار من خونه خراب بشم . اوستاش گفته بود بهتره چند روزی آفتابی نشی مزدت سرجاشه. برو. گفته بود از فردا می آم. زودتر هم می آم . 5- برادرش دو سال بود نامزد کرده بود پدرزنش گفته بود ما توی فامیل آبرو داریم. تا یه ماه دیگه اگر عقد کردی که کردی اگر نه دیگه این طرفها پیدات نشه. خرج خانه با علی بود پول عقد و عروسی را نداشت محمد رفت با پدر زن علی حرف زد، قرار عروسی را هم گذاشت. تا شب عروسی خود علی نمی دانست با مادر و خواهرش هماهنگ کرده بود. گفته بود: ‌داداش بویی نبره. با پول پس انداز خودش کار را راه انداخته بود. محمد یکی از کارگرها را فرستاده بود بالای چهارپایه بگوید کار تعطیله! کی می آد بریم عروسی؟ بچه ها پرسیده بودند: عروسی کی؟ گفته بود راه بیفتین! سر سفره عقد می بینینش. علی گفته بود: من نمی آم. لباس ندارم. محمد هم پریده بود یک دست کت و شلوار سرمه ای نو گرفته بود، گذاشته بود روی میز کارش گفته بود تو نباشی حال نمی ده. این هم لباس. 6- هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دختر خاله اش. عروسیش خانه پدرزنش بود توی بر بیابان همه را که دعوت کرده بودند شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود به کسی نگیم سنگین تره! همسایه ها بو برده بودند محمد از رژیم خوشش نمی آید می گفتند پسر فلانی خرابکاره. عروسیش را دیده بودند گفته بودند ازدواجش هم مثل مسلمون ها نیست . 7- پسر هم سایه کار چاپخانه را ول کرده بود، آمده بود بیرون. محمد ازش پرسیده بود کار چاپخونه کار بدی نبود. چرا ولش کردی؟‌ گفته بود: عکس های ناجور چاپ میکردند! - تو چه کار به عکس هاش داشتی؟ کارت رو میکردی! - آخه آدم یواش یواش خراب میشه. الان خیلی از کارگرهای اونجا افتاده اند به عرق خوری. کلی از وضع آشفته دنیا برایش گفته بود از فساد حکومت و این جور چیزها محمد گفته بود این ها را از کجا یاد گرفتی؟ او هم چند تا کتاب آورده بود داده بود دستش گفته بود از این جا . 8- قهوه چی محل آمده بود داخل مغازه. به‌ش گفته بود تو از کی تقلید میکنی؟ گفته بود: چه کار به کار من پیرمرد داری؟‌فرض کن از فلانی. گفته بود: نع! باید از آقای خمینی تقلید کنی! اوستا رسیده بود گفته بود: کی؟ پیرمرد هم گفته بود: آقا! آقای خمینی. اوستا عصبانی شده بود هزار تا فحش بار محمد کرده بود. گفته بود دیگه نمی خواد این جا کار کنی. بلند شو هرکجا میخوای برو. هرّی. سندها و سفته هایش را داده بود دستش، ‌ازمغازه انداخته بودش بیرون. کرکره را هم پشت سرش کشیده بود پایین. گفته بود الانه که ساواک باید در این جا رو ببنده. 9- رفته بود پیش یک گروه چپی گفته بود ما همه داریم یه کارهایی می کنیم بیایید یکی بشیم. گفته بودند: تصمیم با بالادستی هاست. باید با اونا صحبت کنی. شرط هم کاری اینه که ایدئولوژی ما رو قبول کنین! - چی چی؟ گفته بودند: سازمان ایدئولوژی خودش را دارد. هرچه رهبری سازمان بگوید همان است. پرسیده بود: یعنی شما نظر مراجع و مجتهدین رو قبول ندارین؟‌ گفته بودند: فقط ایدئولوژی سازمان . پرسیده بود: نظرتون در مورد رهبری آقای خمینی چیه؟ طرف هم گفته بود: ما خودمون توی متن انقلابیم. آقای خمینی دیگه کیه؟ گفته بود: ما نیستیم. 10- با جعبه شیرینی آمده بود کارگاه. دورش زرورق پیچیده بود. گفتم مبارکه. گفت :‌حالا دیگه … رفتم شیرینی بردارم. دیدم پر نارنجک است. 11- با داداشم با هم بودیم. با وانت بروجردی زدیم به یک بنده خدایی، ‌از این لات های خوش قواره. کت و شلوار مشکی و بلوز سفید و کفش نوک تیز. از روی زمین بلند شد، شروع کرد فحش دادن. داداشم آمد پایین. گفت: آقا خیلی ببخشین. دیدم طرف ول کن نیست. آمدم پایین دعوا. داداشم گفت: بشین توی ماشین حرف نزن. طرف را با هزار تا سلام، ‌صلوات راه انداخت رفت. آمد گفت بابا! این ماشین بروجردیه. تو به این ماشین اطمینان داری دعوا میکنی؟ ‌اگر پلیس بیاد یه دور ماشینو بگرده چه غلطی میخوای بکنی؟ بعد هم دست کرد پشت صندلی یک اعلامیه درآورد گفت: بفرما. 12- آخر آموزش بهش یک روز مرخصی دادند. فرار کرد. شنیده بود از آب های جنوب می شود رفت آن طرف آب. به برادرش گفت: می خوام برم نجف پیش آقا. به مادرش گفت از سربازی فرار کرده ام. آدرس دایی اش را گرفت رفت اهواز بهش گفته بود کار و کاسبی خوب نیست میخوام برم جنس بیارم. دایی اش گفته بود توی مرز درگیریه! عراقی ها هزار تا مثل تو رو به جرم جاسوسی گرفته اند. ایرانی ها هم اگه بگیرندت همینه. توی این هیر و ویر میخوای چی کار کنی؟ گفته بود: میرم! یکی را پیده کرده بود، با قایقش زده بودند به آب. گشتی های عراقی را که دیده بودند برگشته بودند طرف خرمشهر گشتی های ایرانی گرفته بودندشان. 13- فرستاده بودند در خانه به مادرش گفته بودند: پسرت خیاط بوده؟ سربازی رفته؟ فرار کرده؟ گفته بود: آره. گفته بودند: گرفتندش. چیز دیگری نگفته بود. رفته بود اهواز؛ دادسرا؛ آگاهی؛ نظام وظیفه؛ زندان همه جا را از زیر پا در کرده بود. گفته بودند برو ساواک. کلی پیاده رفته بود. عکس محمد را نشان داده بود گریه کرده بود، گفته بود: پسر من اینجاست؟ از سربازی فرار کرده. گفته بودند: نه. گفته بود: پس کی فرستاد خانه؟ گفته بودند تو برو پسرت رو سه روز دیگه تحویلت میدیم؛ تهران! بیست و پنج روز بعد که آمد گفت: دیدی مادر؟ قسمت نشد برم نجف. رفته بود نظام وظیفه بهش گفته بودند: چرا از سربازی فرار کردی؟ گفته بود: بازم میکنم. گفته بودند: یعنی چی؟ گفته بود من زن وبچه دارم خرج دارن، هیچ کس رو هم غیر از من ندارن. اگه سربازیم رو تهرون نندازین بازم فرار میکنم. پای برگه سربازیش نوشته بودند ادامه خدمت در قرارگاه فرودگاه. شده بود سرباز فرودگاه مهرآباد. 14- گفته بودند کاخ جوانان شوش جوون ها رو پاک عوض کرده، باید یه کاریش کرد. رفته بود از نزدیک آن جا را دید زده بود. موتورخانه اش را دیده بود. گفته بود خودشه! بعد از انفجار برق منطقه دو روز قطع بود. برق کاخ جوانان بیشتر. چند هفته روی شیشه در ورودی زده بودند تا اطلاع ثانوی تعطیل است . 15- رفته بود اصفهان پی ریخته گر گفته بود برای ارتش نارنجک می زنی، برای ما هم بزن. طرف اول راه نمی داده. اسم امام را که برده بود گفته بود اینجا مأمورهای ارتش آمد و رفت دارن. اصلاً نمیشه اینجا کاری کرد. یک نفر رو بفرست یادش بدم. برید برای خودتون نارنجک بزنین. برگشته بود تهران یکی از کارگرهای خیاطی را فرستاده بود اصفهان گفته بود باید یادش بگیری. زود! از آن طرف رفته بود توی یک باغ نزدیک ورامین کارگاه درست کرده بود تراشکار و متخصص مواد منفجره اش را هم پیدا کرده بود. *** چه خوش دسته ! مهم اینه که منفجر بشه . ضامنش را کشیده بود و پرت کرده بود توی بیابان رو کرده بود به بچه ها گفته بود دست مریزاد! 16- شنیده بود یک مستشار امریکایی چند هفته می آید تهران، فهمیده بود ماشین طرف را هیچ جا بازرسی نمی کنند. یک کلید یدک درست کرده بودند با دو نفر دیگر رفته بودند سر وقت اسلحه خانه ماشین را برداشته بودند و از جلوی نگهبانی رد شده بوند با چند تا مسلسل و یک جعبه پر فشنگ. 17- رفته بود فلسطین دوره ببیند نمانده بود گفته بود اون جوری که فکر می کردم نبود کلی مسلمان و مارکسیست قاطی هم شده اند نمی دونند چه کار می خواهند بکنند. برگشتنی توی صف بازرسی فرودگاه نگهبان بهش گفته بود هلو مستر! بفرمایید بروید، پلیز! فکر کرده بود محمد خارجی است او هم گفته بود خیلی ممنون! دست شما درد نکنه. طرف جا خورده بود. چند تا فحش داده بود گفته بود برو وایسا آخر صف ! 18- یکی می خواست بیاد تهران نمی دانم وزیر دفاع امریکا بود یا نماینده سازمان ملل؟ خبر آوردند که شاه گفته هیچ اتفاقی نباید بیفته. همین حرف برای محمد کافی بود گفت: باید بیفته. رفیقی داشت توی اصفهان. اسمش سلمان بود. توی این جور کارها با همدیگر بودند. خودش هم که تهران بود درست همان وقتی که قرار بود هیچ اتفاقی نیفتد، یک هلیکوپتر توی اصفهان افتاد پایین، ‌دو تا اتوبوس سفارت امریکا توی تهران رفت رو هوا. 19- کاباره خان سالار، ‌مخصوص امریکایی ها بود رفته بود همه جایش را دید زده بود بعد که آمده بود بیرون گفته بود وآاای. چه خبره! مصطفی و عباسعلی را فرستاد آنجا گفت: آنقدر بروید و بیایید که بشناسند تون. شده بودند دوتا امریکایی خوشگل؛ بیست شب رفته بودند. پانزده شب دست خالی شب های آخر با کیف. بمب نود ثانیه ای منفجر می شد عباسعلی زودتر رفته بود بیرون. مصطفی هم ضامنش را کشیده بود و راه افتاده بود سمت در شده بود شصت ثانیه ای دیده بود عباسعلی دارد بر می گردد. یکی بهش گفته بود کیفتان را جاگذاشته این. برین برش دارین. رفته بود نشسته بود پشت میز. همان جا مانده بود. دیگر برنگشته بود بیرون. برگشته بود سرقرار. بروجردی گفته بود: عباسعلی کو ؟‌ زده بود زیر گریه. گفته بود: کاش من هم نمی آمدم بیرون. 20- بیست و یکمین بهمن پنجاه و هفت با رادیوش بی سیم کلانتری ها را می گرفت. می گفت برید فلان جا زور آخرشونه. امام که آمد عبا پوشید،‌عمامه گذاشت. اسلحه اش را هم گرفت زیر عبا و رفت فرودگاه. 21- دکتر بهشتی بهش گفته بود می خواهیم حفاظت از امام رو بسپریم به گروه شما. میتونین؟ یک طرحی باید بدین که شورای انقلاب رو راضی کنه. شب تا صبح نشست و طرح حفاظت را نوشت. قبول کردند. فرداش روزنامه ها نوشتند "چهار هزار جوان مسلح از امام محافظت می کنند." 22- با موتورگازی می آمد کمیته. سروکله اش که پیدا می شد تیکه بود که بارش می کردند. آقایبروجردی پارکینگ ماشین های ضد گلوله اون طرفه، برو اون جا پارکش کن. حیفه این رو سوار می شین ها. می دونی یک خط بیفته بهش چی می شه؟ حاجی بده ببرم روش چادر بکشم آفتاب نخوره حیفه. موتور را داده بود دست این آخری گفته بود بارک الله فقط به پاها. ما همین یه وسیله رو داریم . 23- گفتم: تو که خونه ات تهرونه پاشو یه سر بزن خونه برگرد. گفت: ایشالا فردا. فرداش می شد پس فردا. آنقدر نرفت که زن و بچه اش آمدند جلوی پادگان یکی پشت بلندگو داد می زد برادر بروجردی، ملاقاتی! 24- توی اوین بهش خبر دادن مادرت دم در منتظرته. تا آمده بود دم در گفته بود چند سال آزگاره که خون به جگر ماها کرده ای؟ تو زن و بچه نداری؟ خواهر و مادر نداری؟ گفته بود: من نوکر شماها هستم. نگاه کرده بود توی صورت محمد گفته بود: اون از زندون رفتنت. اون هم از خارج رفتنت او از اعلامیه ها و تفنگ هایی که می آوردی خانه تنمان را می لرزاندی. این هم از این بعد انقلابت که ماه به ماه توی خونه پیدات نمیشه. دست مادرش را بوسیده بود. گفته بود تا حالا کلی خون دل خورده ایم ،رسیده ایم اینجا تازه اول کاره. ول کنیم همه چی از بین بره؟ 25- آمده بود خانه بچه هایش را که بغل کرده بود ،غریبی کرده بودند هنوز چاییش سرد نشده بود که آمده بودند در خانه. گفته بودند اوین، زندانی ها شورش کرده اند. گفته بود: به ما نیومده بمونیم خونه. یکی از زندانی ها خودش را زده بود به مریضی حسین رفته بود ببردش بهداری گروگان گرفته بودندش چاقو گذاشته بودند زیر گلویش گفته بودند: یا آزادمان کنید یا فاتحه ! محمد گفته بود بکشیش هم آزادت نمی کنم همین جا محاکمه ات می کنم. همین جا هم اعدامت می کنم. حالا ببین! با یک نفر دیگر رفته بودند روی پشت بام. پنجره را که برداشته بودند، یکی از زندانی ها دیده بود. هنوز سر و صدا نکرده، پریده بودند پایین محمد کلتش را گذاشته بود روی پیشانی طرف گفته بود اگر مردی بپر .
X